ژان وال جان



خلاصه داستان بینوایان
نویسنده اثر: ویکتور هوگو یکی از بهترین نویسندگان اهل فرانسه و متولد ۱۸۰۲ میلادی

مرد جوانی به نام ژان وال ژان در یک شب سرد زمستانی برای سیر کردن شکم خواهر و هفت بچه اش می خواست از یک نانوایی ی کند، اما دستگیر و محکوم می شود . در زندان چندباری برای فرار از زندان تلاش می کند. اما موفق نمی شود و به این ترتیب ۱۹ سال در حبس می ماند.
با پایان محکومیت ، ژان وال ژان از زندان آزاد می شود، اما به دلیل سابقه ی زندان هیچ مهمانخانه ای به او اتاق نمی دهد. به ناچار به خانه ی اسقف می رود و او به گرمی از ژان پذیرایی می کند.

ژان نیمه شب بشقاب های نقره را از خانه ی اسقف می د و فرار می کند، اما پلیس او را دستگیر می کند و به اسقف باز می گرداند. اسقف با دیدن ژان می گوید: منتظرتان بودم.چرا شمعدان های نقره را با خود نبردید؟ با این حرف اسقف، پلیس ها ژان وال ژان را رها می کنند.ژان آزاد می شود؛ اما قولی به اسقف داد که زندگی اش را تغییر می دهد: یادتان باشدکه به من قول دادید از این نقره ها به خوبی استفاده کنید و انسانی صالح بشوید.
ژان به شمال فرانسه می رود. درحادثه آتش سوزی عمارت فرماندهی بچه های فرماندار را نجات می دهد . به همین دلیل کسی مدارکش را کنترل نمی کند و کم کم تجارتی راه می اندازدو به نام آقای مادلن نیکوکار شناخته می شود و بعد از مدتی هم شهردارمی شود.
روزی ژان برای نجات فانتین زن فقیر شهر که به زندان افتاده وساطت می کند.با این کار بازرس ژاور به او شک می کند. فانتین دختر کوچک خود کوزت را که برای نگهداری به خانواده تناردیه داده است به ژان می سپارد و می میرد.
ژان مدتی بعد به سراغ کوزت می رود که در اثر آزار تناردیه ه وضع بدی دارد.او را نجات می دهد و مانند دخترش به او علاقمند می شود . اما سروکله ژاور پیدا می شود. ژان و کوزت فرار می کنند و شش سال در صومعه ای زندگی می کنند و سپس به پاریس می روند. کوزت در پاریس با ماریوس آشنا می شود و تصمیم به ازدواج با او می گیرد؛ اما به زودی انقلاب بزرگ فرانسه شروع می شود و ماریوس به انقلابی ها می پیوندد و درجنگ زخمی می شود. ژان می خواهد ماریوس را نجات دهد که گرفتار تناردیه می شود، اما یک نفر دیگر او را نجات می دهد؛ بازرس ژاور
ژان از ژاور می خواهد به او کمک کند تا ماریوس را نجات بدهند. ماریوس را به خانه پدربزرگش می برند، اما ژاور که به خاطر کوتاهی در دستگیری ژان عذاب وجدان دارد ، به داخل رودخانه می پرد و به زندگی اش پایان می دهد. ماریوس و کوزت با هم ازدواج می کنند و ژان مدتی تنها میشود و در پایان همگی به هم می رسند و ژان به ماریوس می گوید:حالا من خوشبخت می میرم .


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

asemanfkavir cookpad herischiani سئو کلامات کليدي همه چی 52437336 ویکی پدیای فارسی javadhosseini705333 مطالب اینترنتی ravanshenass